۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

آفتاب پشت پنجره




خنکای زمزمه ای
کنار نرده های آهنین جاده ای متروک
که با هم از آن گذشتیم
در آن شب بارانی

از راهکوره های دور
پرستوهای سفر کرده باز آمدند
و درخت کهنسال کنار حوض
شاداب شکفته است 



تو نیستی
و اضطرابی دردناک و بی پایان
افقهایم را آکنده است
غروب هایی ابدی 

و آفتاب پشت پنجره
در خطوط درهم چشمان اشک آلودم چه تاریک است 

و گلهای گلدان سفالی کنار ایوان
چه بیرنگ

در اعماقم آتشها
 به شعر بدل میشوند
و من تا که میخواهم بسرایمت
واژه ها بر لبانم دود میگردند

چه آرزوهای رنگینی تبدیل به خاکستر شدند
و چه رویاهای سبزی
که در گریزهای نابهنگام این فصول ناگزیر و بهت آور
پرپر

در رواق نم گرفته غمریز
در سکوت درهمی که پرسه میزند هر سو
در نهانم کسی از تو سخن میگوید
با تبسمی نرم
بر خطوط مهربان چهره اش
و تا که سکوت میکند
سایه های تبدارم بر دیوارهای کهنه اتاقم میلرزند
و ابرها یکریز می بارند
و تندبادها

تکه ای از خاطرات زلالت را به آغوش میکشم
و در زیر چتر تنهایی قیرینم میگریم
و با آنکه میدانم که بر نخواهی گشت هرگز
در امتداد جاده ای که عطر تو را دارد
در تاریکی های بی پایان میرانم

و رعدها می غرند
 

مهدی یعقوبی